𝑩𝒓𝒆𝒂𝒕𝒉𝒊𝒏𝒈 𝒊𝒔 𝒏𝒐𝒕 𝒆𝒏𝒐𝒖𝒈𝒉

نفس کشیدن کافی نیست...

رمان میراکلسی منِ کاریکاتوری

1403/07/11
Saline

توضیحات و خلاصه رمان

فصل اول بخش اول
فصل اول بخش دوم

نمی‌دونم چرا وقتی خود وبلاگ هست من نشستم لیست پارت درست می‌کنم :/

ولی حس خوبی بهم می‌ده و پیدا کردنش هم راحته. این پست تا زمان آپلود آخرین چپتر IC سنجاق می‌مونه.

اگه به خوندن فن‌فیک‌های میراکلسی علاقه دارید بد نیست یک سری بزنید :> ♡

غیبت

1403/07/08
Saline

من نت گرفتم و مثلا قرار بود تا ماه دیگه نگهش دارم ولی تازه پنجم مهر که رسید تموم شد و من مانده‌ام و این دنیای بی‌نتی...

بدبختی اینجاست که جرئت ندارم بیام بگم برام نت بگیرین چون اولا، زودی تمومش می‌کنم، ثانیا قراره درسام رو امسال بکوب بخونم و...

از جمله دلایلی که... بله... فکر کنم فقط برای سر زدن و رمان گذاشتن بتونم بیامT⁠ᴗT

واقعا چرااااااا؟!

1403/07/04
Saline

کتاب از کتابخونه قرض گرفتم که بخونم گوشی رو ترک کنم، ولی حتی کتاب سری آبنبا هل‌دار و دارچین و اینا تو گوشی هست! اصلا نگم که تو گوشیم چقدر پی‌دی‌اف برای وقت‌هایی که نت ندارم دانلود کردم و هنوز که هنوز هیکدوم رو نخوندم، یا نصفه خوندم و...

حوصله‌ام باز سر می‌ره. می‌رم رمان بنویسم، ولی حوصلم نمی‌کشه! خسته‌ام دوست دارم بخوابم. می‌خوام بخوابم، مغزم سناریو سازی می‌کنه. حتی اشتباهِ چند سال پیش که وسط کلاس موقع کنفراس گفتم حفظیجات میاد تو ذهنم! 

میگم اوکی بیا آهنگ... ولی باز هم... بیش از نیم ساعت عمر این یکیه!

میگم اصلا بیخیال اینا بریم برای آزمون جمعبندی بخونیم... ولی بازم: خسته‌ام، کسلم و تنبلی بر من غلبه کرده که داخل چرخه‌ی عجیب خود درگیری مزمن بمونم... 

اولین مینی‌رمانم!

1403/07/04
Saline

توضیحات و خلاصه رمان
 

گفتنی‌ها و چیزهایی که لازمه درباره رمان بدونید داخل لینک بالاست و به زودی داخل همون وبلاگ آپ می‌شه.

اگه به فن فیک های میراکلسی علاقه دارید و یک داستان فانتزی و طنز می‌خواین رمان IC (مخفف اسمش) شاید بتونه یک گزینه‌ی خوبی برای خوندن باشه...

خوشحالم میشم ازش حمایت کنید و بخونیدش :> ♡

اسم رمز: آناستازیا

1403/07/03
Saline

خب این از پوستر که دردسرهای خودش رو داشت... یعنی یک دونه عکس قشنگ و وا به دلم نبود!

از جمله ناول‌هایی که اخیرا خوندم و گفتم خب شاید بد نباشه یک معرفی کوچولو ازش بکنم!

خب از ایشون هم ناولش و هم مانهواش موجوده. 

متاسفانه صحنه به شدت داره. هم نویسنده و آرتیستش روش زوم کردن و خب لازم به ذکر نیست که... ناجورهه و فضاش یک طوری که مثل من باشید دوست دارید کله‌اتون رو چه ناخودآگاه و خودآگاه به دیوار بکوبید!

بله... داستانش تا حدودی برای من رو مخ مخصوصا یک بخش‌هایی...

ولی نقطه‌ی قوت ناولش -که من فقط روی ناول تمرکز کردم- نوع توصیفات و قلمی که داشت بود. 

داستانش هم ساده بود و همین سادگیش ناول اصلی رو کوتاه‌تر می‌کرد که من میگم نقطه‌ی قوتشه. 

و یک دیگه اینکه، دنیای مافیا و روسیه رو بدون سانسور و هیچ چیز خاص دیگه ای گفت. یعنی من رمان مافیایی که خوندم مثل این به این شدت نبود و به نظرم با اینکه یک جاهایی می‌شد حدس زد چی به چیه و روند رو پیش بینی کرد، واقع گرایانه بود. یعنی اگه می‌خوابید دنیای کثیف سیاست و یک بخشی از دنیای مافیا رو ببیند این ناول مخصوص شماست!

در کل تجربه جدید و خوبی بود! فقط اینکه به دلایلِ خاصی این بشر رو فقط تو تلگرام می‌یابید و من لینک چنلش و رمانش رو می‌ذارم تا اگه خواستید یکسری بهش بزنید! (البته اگه چنلش خصوصی نباشه -_-)

 

 

مشکلی بزرگ

1403/07/03
Saline

از سرعت تغییر مود بخوام بگم، چیزی شبیه و فراتر از سرعت نوره‌ـه! 
نمونه‌اش هم بنده که انگار معلوم نیست چندتا احساس در لحظه فرمون کنترول رو به دست می‌گیرند و من حتی نمی‌تونم وضعیت خودم رو تجزیه و تحلیل بکنم چه برسه به اینکه بخوام به اون موقعیت و محیط و آدمای داخلش پاسخ درست و حسابی بدم.
خب این جانب سحر، یک آدمی درونش داره که خیلی وقت‌ها زیادی فرمون کنترول رو به دست می‌گیره و اولین چیزی که برای توصیفش به ذهنم میاد، سر خسته‌اس.
اون خیلی وقت‌ها حتی از دایره و محیط امنش بیرون نمیاد. خب راستش دلایل چندان هم ندارد بخواد بیرون بیاد. چون برخلاف بیرون اینجا همه چیز هست. خب بزار اینجوری بگیم که وقتی آخرالزمان زامبی هست و تو توی پناهگاه به اندازه ده سال غذا داری طبیعی که بخوای یک گوشه لم بدی تا بری بیرون. یعنی وقتی آسایش فراهم باشه، رفتن از پناهگاه مثل خودکشی و انتخابی احمقانه به نظر میاد!
اون زیادی کسل هست و به ندرت موقع بیرون اومدن با آدما حرف می‌زنه. 
برعکس اون شبیه به دخترهای خسته و دل شکسته‌ای که میاد کتاب و ناول اینترنتی می‌خونه. همان‌هایی که هودی تیره رنگ می‌پوشند با کلاه صورتشون رو پنهون می‌کنند. می‌رند زیر پتو و همیشه به طرز عجیبی یک جعبه دستمال کاغذی آدما دارند تا موقع غم و اندوه فراوان اشکشون رو پاک کنند. نه به بخاطر اینکه شکست عشقی خوردن، یکی از عزیزانشان رو از دست دادن یا حتی بدتر بهش خیانت کرده باشه و از کارشون اخراج شده باشند... هیچکدوم دلیلش نیست. ولی در عین حال جوری دراماتیک و با چشم‌های خمار و خسته به صفحه گوشی نگاه می‌کنند که انگار... واقعا همچنین اتفاقاتی با هم افتاده! به مشکل بنیادی نگاه می‌کنم که بد هست ولی نه به اندازه‌ی اونا!
تنبلی خودشون رو با خستگی و کسالت اشتباه گرفته میشه و بیشتر به جای اینکه کیوت و گوگولی به نظر بیان؛ شبیه بی‌خانمان های آشفته‌ای که نصف شبی در خونه رو می‌زنند و تقاضای غذا می‌کنند.
این سحر خسته، خوب می‌تونه حرف خودش رو به کرسی بنشونه و در بحث حکم شیر جنگل همیشه برنده رو داشته باشه؛ ولی در دنیای مجازی این اتفاقا می‌افته و دست برتر رو داره! در دنیای واقعی همون شیره‌ـه که لباس گربه رو می‌پوشه و دریغ حتی از یک دونه میو میوی کوچک برای اعلام حضور!
اون علاقه‌ی شدیدی به ردیف آخر داره ولی بخاطر چشمان عقابی مجهز به عینکی نمره بالا، از خیر این انتخاب می‌گذره و با حسرت به بچه‌هایی نگاه می‌کنه حسرت می‌خورند.
اغلب آدم‌ها، همه بچه‌های ساکت رو مثل هم می‌سنجند و به این نکته که همه مثل هم نیستند توجه نمی‌کنند. شاید شباهت‌هایی باشه ولی همشون که کپی برابر اصل نیستند!
نمونه‌اش هم این آدم خسته‌اس که از تنها بودن لذت می‌بره. چون نیاز نیست روی جزئیات عجیب و غریب زوم بکنه یا حتی به حرف‌های طرف مقابل بها بده، چون می‌خواد بهش گوش بده. 
اون لذت می‌بره، به شرطی که مثل پسر بچه‌ها معذب بین جمع زنونه گیر نیوفته و هم صحبتی داشته باشه. تنها بودن توی جمع براش اعصاب خردکن تر از به فنا رفتن گوشی و پاک شدن رمان‌هایی که با هزار و یک بدبختی نوشته. اون خودش هم می‌دونه که اینطوری رفتار کردن درست نیست. یک مشکلی هست و جای کار این ساعتش ایراد داره که مثل بقیه به راحتی نیست و حتی یکسری مشکلات اضافه‌تر هم داره. 
سحر خسته اون وقت‌هایی میاد اعلام حضور می‌کنه که من به معنای واقعی حرص می‌خورم. حتی ساعت اونجا گوشه‌ی اتاق کز می‌کنه و مثل بچه گربه‌هایی که تازه از بارون به این داخل پنهان آوردن، با چشمان اشکی و دراماتیک داستان‌های عاشقانه و غمگین ولی کلیشه‌ای می‌خونه که همیشه‌ی خدا تاپ به باتم تجاوز می‌کنه و ولی همه چیز به طرز معجزه آسا درست می‌شود و... آره آنقدری خونده که حتی من هم می‌تونم بگم بالای ده‌تاست. یک وقت‌هایی میگم باید این عادت‌های مسخره رو بندازه دور... ام اوقتی فرمون کنترول احساسات دست کسالت و بی‌حوصلگی یا تحقیره‌ـه، من باید چه غلطی بکنم؟!
یکسری چیزها هست که می‌دونم دوستشون داره ولی باز هم بهشون نمی‌رسه یا وقت عمل جا می‌زنه.  از پشت صحنه یا بهتره بگم بیرون، نوچ نوچی می‌کنم و مثل اون سکانس جار و جنجال راه انداختن بازیکن‌های فوتبال دستی، حرص می‌خورم. در نهایت سحر خسته با یک شکست بزرگ به خونه برمی‌گرده. می‌خوام دلداریش بدم اما اون...
احساساتی تر از اونی شده ک می‌خواد به حرفم گوش بده یا حتی توجهی نشون بده. 
درکش می‌کنم. احساساتش رو... ولی کارهایی که در نهایت ازش سر می‌زنه همه به طور کلی احمقانه‌اند. 
می‌دونم که باید کمکش بکنم. ولی نهایت کاری که ازم برمیاد، یک، چک زیبا خوابوندن روی پوست سفیدش‌ـه که قشنگ قرمز بشه و صدای برخوردش هم تا دو متر اونورتر بیاد. دو، از یقه‌ی هودیش می‌گیرم و گوشیش رو گوشه‌ای روی مبل پرت می‌کنم و خودی رو بغلش می‌ندازم. سه، اینکه با کلید در رو باز کنم ببرمش بیرون. تعجب آورتره که این دختر همش هفده سالشه!
آها باید این عینک که باعث میشه مشکلات کوچیک رو غول مرحله‌ی آخر ترسیم بکن هرو هم از روی صورتش بردارم و با آرامش روی زمین بذارم و سپس با یک جهش ناک اوت بکنم تا دیگه آنقدر مشکل بزرگ نسازه!

جنگجوی درون

1403/06/30
Saline

یک جنگجوی شجاع و دیوانه در من هست که پا به پای من می‌آید و شیفته‌ی مسیرها و تجربه‌های تازه است. دیوانه‌ای که نمی‌ترسد و پا پس نمی‌کشد و می‌جنگد و می‌دود و خراب می‌کند و می‌سازد. دیوانه‌ای که خیلی وقت‌ها بدون هیچ محافظه‌کاری و احتیاطی، می‌زند به قلب حادثه‌ها و خونین و مالین اما با دست‌هایی پر باز می‌گردد. من می‌دانم که هرکجا رشدی کردم و ارتقایی یافتم و گام بلندی برداشتم، او بود که در من حکم‌رانی می‌کرد. او بود که می‌گفت: نترس! برو، بیفت، زخمی شو، آسیب ببین، شکست بخور، اما تلاش کن و ادامه بده. او بود که می‌گفت: خوب است که داری می‌افتی و رنج می‌کشی و تاوان می‌دهی و شکست می‌خوری؛ این یعنی از خیلی‌هایی که نشسته‌اند تا آسیب نبینند و زمین نخورند، جلوتری!
جنگجوی دیوانه‌ای در من هست که زخمیِ نبردهای هولناک بسیاری‌ست و هنوز بهبود نیافته؛ اما به وقتش دوباره بلند می‌شود، خودش را می‌تکاند، محکم‌تر از همیشه می‌ایستد و همه چیز را درست می‌کند.

| •نرگس صرافیان طوفان‌🌊• |

یکی از قشنگترین متن‌هایی که خوندم :> ♡

تغییرات سمی

1403/06/30
Saline

عمق ماجرا اونجاست که فقط زمانی می‌فهمید تغییر کردی که به عقب -راهی که رفتی- یک نیم‌نگاه بندازی!
به عنوان مثال برای نویسنده اینجوری که نصف شبی داری از سوء تغذیه جون می‌دی و به زور نودلی که کپی سوپ بی‌مزه شده رو داخل معده‌ات جا می‌دی تا فقط و بالاخره فصل سوم رمانت رو بنویسی! ولی تصادفا به یک نوشته قدیمی برمی‌خوری که... فقط از اینکه به عنوان یک عکس رسوایی پخش نشده سپاسگزاری!

[وضعیتم:]
منِ فعلی: ودف؟! :/ می‌شه بپرسم این چه کوفتیه نوشتی؟!
منِ قدیم: یادت نمیاد این رو تو کلاس انشاء خوندیم! 
امید به زندگی منِ جدید: یک!

+

ولی انصافا خوشحالم که تغییر کردم و رشد کردم. ಥ⌣ಥ
تغییرات رو نسبی در نظر بگیرید! همون‌طور که تغییر داخل یک جمله فوق غمگین عاشقانه، آنقدر می‌تونه تلخ باشه:

- مشکلت چیه؟!
- مشکل؟ (پوزخند زدن) تو تغییر کردی!¹

می‌تونه شیرین هم باشه و خوشحالی که قرار نیست دوباره همچنین نوشته‌های پرفکتی رو بنویسی ಥ⌣ಥ
 

 

نویسندگان

پیوندها

دنبال‌شوندگان