𝑩𝒓𝒆𝒂𝒕𝒉𝒊𝒏𝒈 𝒊𝒔 𝒏𝒐𝒕 𝒆𝒏𝒐𝒖𝒈𝒉

نفس کشیدن کافی نیست...

مشکلی بزرگ

1403/07/03
Saline

از سرعت تغییر مود بخوام بگم، چیزی شبیه و فراتر از سرعت نوره‌ـه! 
نمونه‌اش هم بنده که انگار معلوم نیست چندتا احساس در لحظه فرمون کنترول رو به دست می‌گیرند و من حتی نمی‌تونم وضعیت خودم رو تجزیه و تحلیل بکنم چه برسه به اینکه بخوام به اون موقعیت و محیط و آدمای داخلش پاسخ درست و حسابی بدم.
خب این جانب سحر، یک آدمی درونش داره که خیلی وقت‌ها زیادی فرمون کنترول رو به دست می‌گیره و اولین چیزی که برای توصیفش به ذهنم میاد، سر خسته‌اس.
اون خیلی وقت‌ها حتی از دایره و محیط امنش بیرون نمیاد. خب راستش دلایل چندان هم ندارد بخواد بیرون بیاد. چون برخلاف بیرون اینجا همه چیز هست. خب بزار اینجوری بگیم که وقتی آخرالزمان زامبی هست و تو توی پناهگاه به اندازه ده سال غذا داری طبیعی که بخوای یک گوشه لم بدی تا بری بیرون. یعنی وقتی آسایش فراهم باشه، رفتن از پناهگاه مثل خودکشی و انتخابی احمقانه به نظر میاد!
اون زیادی کسل هست و به ندرت موقع بیرون اومدن با آدما حرف می‌زنه. 
برعکس اون شبیه به دخترهای خسته و دل شکسته‌ای که میاد کتاب و ناول اینترنتی می‌خونه. همان‌هایی که هودی تیره رنگ می‌پوشند با کلاه صورتشون رو پنهون می‌کنند. می‌رند زیر پتو و همیشه به طرز عجیبی یک جعبه دستمال کاغذی آدما دارند تا موقع غم و اندوه فراوان اشکشون رو پاک کنند. نه به بخاطر اینکه شکست عشقی خوردن، یکی از عزیزانشان رو از دست دادن یا حتی بدتر بهش خیانت کرده باشه و از کارشون اخراج شده باشند... هیچکدوم دلیلش نیست. ولی در عین حال جوری دراماتیک و با چشم‌های خمار و خسته به صفحه گوشی نگاه می‌کنند که انگار... واقعا همچنین اتفاقاتی با هم افتاده! به مشکل بنیادی نگاه می‌کنم که بد هست ولی نه به اندازه‌ی اونا!
تنبلی خودشون رو با خستگی و کسالت اشتباه گرفته میشه و بیشتر به جای اینکه کیوت و گوگولی به نظر بیان؛ شبیه بی‌خانمان های آشفته‌ای که نصف شبی در خونه رو می‌زنند و تقاضای غذا می‌کنند.
این سحر خسته، خوب می‌تونه حرف خودش رو به کرسی بنشونه و در بحث حکم شیر جنگل همیشه برنده رو داشته باشه؛ ولی در دنیای مجازی این اتفاقا می‌افته و دست برتر رو داره! در دنیای واقعی همون شیره‌ـه که لباس گربه رو می‌پوشه و دریغ حتی از یک دونه میو میوی کوچک برای اعلام حضور!
اون علاقه‌ی شدیدی به ردیف آخر داره ولی بخاطر چشمان عقابی مجهز به عینکی نمره بالا، از خیر این انتخاب می‌گذره و با حسرت به بچه‌هایی نگاه می‌کنه حسرت می‌خورند.
اغلب آدم‌ها، همه بچه‌های ساکت رو مثل هم می‌سنجند و به این نکته که همه مثل هم نیستند توجه نمی‌کنند. شاید شباهت‌هایی باشه ولی همشون که کپی برابر اصل نیستند!
نمونه‌اش هم این آدم خسته‌اس که از تنها بودن لذت می‌بره. چون نیاز نیست روی جزئیات عجیب و غریب زوم بکنه یا حتی به حرف‌های طرف مقابل بها بده، چون می‌خواد بهش گوش بده. 
اون لذت می‌بره، به شرطی که مثل پسر بچه‌ها معذب بین جمع زنونه گیر نیوفته و هم صحبتی داشته باشه. تنها بودن توی جمع براش اعصاب خردکن تر از به فنا رفتن گوشی و پاک شدن رمان‌هایی که با هزار و یک بدبختی نوشته. اون خودش هم می‌دونه که اینطوری رفتار کردن درست نیست. یک مشکلی هست و جای کار این ساعتش ایراد داره که مثل بقیه به راحتی نیست و حتی یکسری مشکلات اضافه‌تر هم داره. 
سحر خسته اون وقت‌هایی میاد اعلام حضور می‌کنه که من به معنای واقعی حرص می‌خورم. حتی ساعت اونجا گوشه‌ی اتاق کز می‌کنه و مثل بچه گربه‌هایی که تازه از بارون به این داخل پنهان آوردن، با چشمان اشکی و دراماتیک داستان‌های عاشقانه و غمگین ولی کلیشه‌ای می‌خونه که همیشه‌ی خدا تاپ به باتم تجاوز می‌کنه و ولی همه چیز به طرز معجزه آسا درست می‌شود و... آره آنقدری خونده که حتی من هم می‌تونم بگم بالای ده‌تاست. یک وقت‌هایی میگم باید این عادت‌های مسخره رو بندازه دور... ام اوقتی فرمون کنترول احساسات دست کسالت و بی‌حوصلگی یا تحقیره‌ـه، من باید چه غلطی بکنم؟!
یکسری چیزها هست که می‌دونم دوستشون داره ولی باز هم بهشون نمی‌رسه یا وقت عمل جا می‌زنه.  از پشت صحنه یا بهتره بگم بیرون، نوچ نوچی می‌کنم و مثل اون سکانس جار و جنجال راه انداختن بازیکن‌های فوتبال دستی، حرص می‌خورم. در نهایت سحر خسته با یک شکست بزرگ به خونه برمی‌گرده. می‌خوام دلداریش بدم اما اون...
احساساتی تر از اونی شده ک می‌خواد به حرفم گوش بده یا حتی توجهی نشون بده. 
درکش می‌کنم. احساساتش رو... ولی کارهایی که در نهایت ازش سر می‌زنه همه به طور کلی احمقانه‌اند. 
می‌دونم که باید کمکش بکنم. ولی نهایت کاری که ازم برمیاد، یک، چک زیبا خوابوندن روی پوست سفیدش‌ـه که قشنگ قرمز بشه و صدای برخوردش هم تا دو متر اونورتر بیاد. دو، از یقه‌ی هودیش می‌گیرم و گوشیش رو گوشه‌ای روی مبل پرت می‌کنم و خودی رو بغلش می‌ندازم. سه، اینکه با کلید در رو باز کنم ببرمش بیرون. تعجب آورتره که این دختر همش هفده سالشه!
آها باید این عینک که باعث میشه مشکلات کوچیک رو غول مرحله‌ی آخر ترسیم بکن هرو هم از روی صورتش بردارم و با آرامش روی زمین بذارم و سپس با یک جهش ناک اوت بکنم تا دیگه آنقدر مشکل بزرگ نسازه!

نویسندگان

پیوندها

دنبال‌شوندگان